محل تبلیغات شما

خودم اینجا و ذهنم در مكانی بی نهایت دور

------------------------------

وبلاگمُ خیلی دوست دارم،

نمیتونم خاطراتمُ که به نوشته تبدیل شدند فراموش کنم.

مثلا اون شبی که حالم به شدت بد بود،

خونه تنها بودم.

اونقدر ترسیده بودم که یه پیغام دادم به رییس،

اولش چیزی بروز ندادم وقتی گفت خونم و کار خاصی ندارم اشکام سرازیر شد.

بین گریه و خنده بهش گفتم فکرکنم دارم میمیرم!

یادم نمیره اون شب چطور با نگرانی رفت سراغ مامان

وقتی دوباره برگشت برام نسخه پیچید که چیکارکنم و چی بخورم که حالم خوب بشه

پشت تلفن اصرار داشت نوشیدنی و خوراکیمو کامل بخورم بعد حرف بزنم

چطوری باید نگرانیشو یادم بره

یا اون روزا که بعد از عیدنوروز 97 سه ماهی بود که باهم ارتباط نداشتیم

و به جای 31 تیرماه که موعد سفرم به شهرشون بود

31 خردادماه یعنی یک ماه قبل از سفرم 5 ساعت تمام توی فرودگاه منتظرم بودم

با اینکه باهم حرف نمیزدیم اما قطعا اگر می دیدمش غافلگیر می شدم

همیشه به این فکر می کنم که به این لحظه گند زدم

سه ماهی بود که باهم ارتباط نداشتیم

کلا کار رو گذاشته بودیم کنار

و وقتی بدون هیچ مقدمه ای اونو توی فرودگاه می دیدم

نمیدونم. به معنای واقعی گند زدم به تحقق اون لحظه

یا روزی که شال گردنش رو بعد یک سال براش اوردم

روز تولدش بود

همون روز هم توی شهر ما گرد و خاک شدیدی پیش اومد

دقیقا عین سال قبلش

اگر بلیط هواپیما داشتم قطعا پرواز کنسل می شد

اون روز من با قطار سفر کردم

ساعت 8:30 شب

نمیدونم چطور از گیت ورود و خروج عبور می کنه و میاد کنار قطار

مثل نسیم .

انگار کسی نمی بینتش

کسانی که سفر با قطار رو خیلی زیاد تجربه کردن

توی شهرهای بزرگ میدونند که ورود به محل ریل و خوده قطار برای کسانی غیر از مسافران غیرممکنه

اون یه بار اینکار رو کرد و منو تا کوپه خودم همراهی کرد

تابستون بود

یادش بخیر کوپه قطار

بار دوم همون شبی بود که من برای تولدش اومدم شهرشون

ساعت 8:30

از کوپه گرررررم اومده بودم بیرون از قطار

داشتم با همقطارانم خداحافظی می کردم

یه لحظه یک نفر رو از دور با کت بلند مشکی دیدم ولی عینکم رو بخار گرفته بود

دیدمش. اما انگار خوب ندیدمش.

رفتم و توی سالن منتظرش شدم.

چرا من به تحقق همه لحظه های قشنگمون گند میزنم؟؟؟؟

سرمای شهر برای یه دختر جنوبی هیجان انگیز بود

یا اون شب هایی که می رفتیم رستوران و تریاها رو برای اولین بار امتحان می کردیم

شال گردن و هدیه تولدش.

بهش نگفتم که برای بافتن شال گردنش دوتا کاموای بزرگ خراب کردم

مکافاتی برای انتخاب اندازه میل بافتنی داشتم

تا اینکه بلاخره یادم اومد چطور باید ببافمش

یه سال شال گردنش پیش من بود تا به دستش رسید

دلم براش تنگ شده

 

یا اون روزی که اون بالا بالاها بودیم

من چشمامو بسته بودم و شاید اون هم.

نمیتونستم پایینُ نگاه کنم حتی وقتی اون پیشم بود

دستام یخ زده بود

دلم یه چای نبات خوشمزه میخواد وسط زمستون

روگذر رفاقت

شرط و شروط گذاشتنش توی تاریکی های شب توی پارک

 

همه این خاطراتم شدند نوشته وسط این وبلاگ

چطور این همه خاطره رو یادم بره

دلم نمیخواد بذارمش کنار

به خاطر همه این روزهایی که با اون و بدون اون گذشت

غر زدنام

گریه کردنام

و گلایه کردنام رو

جایی می نوشتم که اون نباید بشنوه

 

اما

دلم میخواد بذارمش کنار

چون منو یاد روزهایی میندازه که به من سخت گذشت

هیچوقت از روزهای سختم واضح چیزی ننوشتم

 

پست قبلی تر، از بزرگترین حسرت زندگیم پرسیدن.

یادم نمیاد برای چیزی تلاش کرده باشم و بدست نیاورده باشمش

و اون بشه بزرگترین حسرت زندگیم.

ولی مدتیه بزرگترین حسرت زندگیم شده یه چیز.

تکرار خاطرات خوبم

شعر نوشتنامون

دعوا کردنامون

حرفامون

و خیلی چیزا.

عاشق تکرارم. من همینم دیگه.

 

امروز تبم به بالاتر از 39 درجه رسید

پزشک کشیک اورژانس هم دیگه حریف من نمیشه

نمیدونم چرا وقتی تب میکنم مثل بچه ها گریه ام میگیره

الانم نمیدونم چطور زنده ام.

مامان میگه وقتی تب میکنی، رنگت میپره تازه خوشکلترم میشی

 

یه روزی دوباره می نویسم. .

یه جایی رو پیدا کردم مثل بهشت

 

 

تا بعد.

این روزها تموم میشه ... ولی نمیدونم بعد از این هرکدوم از ما کجاییم.

رفیق یعنی رییس و دیگر هیچ...

دیگه از دستش ناراحت نیستم ..

اون ,رو ,یه ,توی ,یادم ,چطور ,که به ,بود که ,شال گردنش ,حسرت زندگیم ,بزرگترین حسرت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مفرد مونث بی مخاطب